با سختی خم میشه و کفشهای راحتی اش رو از پای در میاره و به کفشدار تحویل میده...بدون هیچ اداب و رسومی به سمت ضریح میره..آرزوشو بارها پیش خودش تکرار کرده بود و میدونست که چی میخواد...حرف زیادی نداشت شاید در حد یک جمله...ولی بیان اون جمله شجاعت میخواست و بیشتر از اون عشق...
رفت کناری نشست و بر خلاف بقیه سرشو بالا گرفت و از توی آینه ی سقف به آدمهایی که اونجا بودند نگاه کرد...زنی داشت به بچه اش شیر میداد...دختر جوانی سرشو روی سینه ی پیر زنی گذاشته بود و گریه میکرد..از گوشه ای صدای هق هق میامد...صدای بغل دستی اش که با بغض دعا میخوند رو نیز به وضوح میشنوید..از هوای سنگین امامزاده حالش بد شد و از اونجا خارج شد..بازهم بدون هیچ اداب و رسومی...چون حاجتشو نگرفته بود و این آرزو رو حق خودش میدونست..
کفشدار با ریشخندی عذاب دهنده گفت:زود برگشتی؟؟؟؟؟
-درخواست زیادی نداشتم...ولی دیگه هم نمیام.!
چرا؟؟؟؟؟؟؟میگن که اینجا خوب حاجت میده!!!
-میگن...هفت باره اومدم ولی......
حالا مگه حاجتت چیه؟؟؟(با لحنی همراه فضولی..حتمن پیش خودش فکر میکنه که مشاور یا منشی خداست)
-یکی رو میخوام..میخوام که منو بهش برسونه..!
-هه هه با این سن و سال؟؟؟خوبه وا..
ابرها سنگین بودند...با چادر مشکیی که سرش کرده بود به سختی میشد هیکل نحیفشو تو تاریکی شب تشخیص داد...باروون شروع به باریدن کرده بود و او هم شروع به گریه...اون دیگه بخشی از طبیعت به حساب میامد...
دم در خونه که رسید داغ دلش تازه شد و آرزوش به یادش اومد...یه دل سیر به عکس شوهرش تو اعلامیه نگاه کرد و گفت: تو به خدا نزدیکتری...آزرومو بهش بگو...شاید صدای منو از این پائین نمیشنوه...و اشکهاشو با روسری مشکی اش از بین چروک گوشه ی چشمانش پاک کرد و داخل خونه رفت...و از اینکه خدا اون شب رو اختصاص به آرزوی اون داده بود بی خبر بود..!
همان نزدیکی ها عزرائیل داشت چهره تازه اش رو از روی عکس توی اعلامیه تکمیل میکرد و لبخند جدیدش رو امتحان میکرد...میخواست که به بهترین نحو آرزوی پیر زن رو براورده کنه..!
abG faT