من همیشه با «
کسی که کارهای امروزش را به فردا می اندازد» دعوا داشتم. مخصوصن جدیدنها که حتا اتفاقات را هم می تواند به فردا بیاندازد و فردا هم به فردا.
«کسی که کارهای امروزش را به فردا می اندازد» اسمش ژرژ است و مثل همیشه پشت میز کنار ستون نشسته و صبحانه می خورد که مردی خوش لباس و قیافه - خیلی شبیه به خود ژرژ - وارد می شود. از ژرژ اجازه می گیرد که سر میزش بنشیند و ژرژ مخالفتی نمی کند.
صدایشان تا اینجا که نمی آید، سریع قهوه شان را حاضر میکنم و برایشان می برم. از صحبتهایشان میفهمم که مرد، ژرژ را قانع کرده است که برای یک بار و همین یک بار کاری در زمان خودش واقع شود. نمی فهمم چه طور توانسته ژرژ را قانع کند: کسی که مرغش همیشه یک پا داشت. مرد قهوه اش را نخورده خارج می شود.
ژرژ را نگاه می کنم: روی میز افتاده است.