۱
بزرگ ترین خانواده ای که میشناسم، خودمونیم. کارمون افتادنه، یعنی اینجوری یادمون دادن، یعنی بودنمون بستگی به همین افتادنه داره، یعنی اگه نیافتیم، خب، نیستیم!
۲
من هنوز نیافتادم. کسی هم نمی دونه کِی قراره بیافتم. یعنی نباید هم که بدونه.
۳
امروز.. یعنی دیشب، یکی افتادنمو تو خواب دیده. یه دختر ۱۸.. ۱۹ ساله که موقع خواب هم جوراب پاش میکنه.
میگه ظهر بود، ولی اینکه ظهر چه روزی بود رو نمی دونه!
۴
دو روزه نشسته رو تخت فکر میکنه: می خواد یه کاری کنه که من نتونم بیافتم.
دوستش میگه جلوی افتادنه منو نمی شه گرفت.
با دوستش موافقم.
۵
از دست دادن دوست خیلی سخته..
اوهوم، فردا ظهر دوست تو خواهد مرد و تو خواهی گریست و من را لعنت خواهی کرد: «اگر آن اتفاق لعنتی نیافتاده بود.» و هزار چیز دیگر..