VAJAK

abG faT.. asghar1chesh.. Agh Teymoor

VAJAK

abG faT.. asghar1chesh.. Agh Teymoor

منتظر شلیک جوخه اعدام بود و در چند ثانیه آخر عمر خاطراتش را مرور می کرد.. به آن روز بارانی در کوه فکر می کرد که ناگاه کلبه ای یافته بود و صاحبانش او را چون میهمانی عزیز پذیرفته بودند و او با آنها از نحوه فرار خود حرف زده بود و صاحب خانه هم داستان دختری را گفته بود که هر شب با مردی دیگر می خوابید و شبی را یاد داشت که با مردی متفاوت خوابیده بود.. شبی که به راستی خوابیده بودند و صبح با صدای شکسته شدن شیشه پنجره بیدار شده بودند و مرد به کنار پنجره رفته بود و با آرامی خاصی بچه هایی را نگاه می کرد که روی دیوار نشسته اند و کتابی را نگاه می کنند.. به خوبی معلوم بود که سواد چندانی ندارند و فقط عکسهای کتاب را مسخره می کنند.. عکسهایی که همگی آنها را عکاسی گرفته بود که به تازگی صاحب فرزندی شده بود و می خواست با چاپ کتاب عکسش مقداری از مخارج روزمره را تامین کند.. عکاسی که زنش را دوست داشت.. گو اینکه گاهی بگو مگویی کوتاه بینشان رخ می داد که بیشتر موضوع شکایت زن از حرفهء عکاس بود.. او دوست نداشت شوهرش در خیابانها راه برود و از مردم عکس بگیرد.. او همیشه در رویای مردی بود که در جوانی جان او را از خطر غرق شدن در دریاچه ای که آن روزها به قطر 15 سانت یخ بسته بود و جوانها رویش پاتیناژ می رفتند و مادرها بچه های کوچکتر را قدقن می کردند که مبادا پایشان را روی یخهای دریاچه بگذارند که اگر بگذارند تا دو هفته از پول تو جیبی خبری نیست.. پول تو جیبی ای که گاهی تا ماه ها هم خبری از آن نمی شد.. فقط شبهای کریسمس بود که مادر بزرگ چند سکه ای را از کیف قرمز رنگش که همیشه همراهش بود و یکبار تعریف کرده بود که چطور پدر بزرگ درآمد 7 هفته کار در معدن را برای خرید آن به فروشنده دورگردی که خودش میگفت به 5 زبان بلد است بخواند و بنویسد ولی نتوانسته بود نامه ای که از خارج برای زن بیوه همسایه آمده بود و ادعا داشت که از برادرش است را برایش ترجمه کند.. یکبار شنیده بودم که زن بیوه همسایه به گلفروشی که درست زیر خانه ما مغازه داشت میگفت که با برادرش ناتنی است و تا حالا او را ندیده.. پدرش در یکی از سفرهای خود یک زن کولی را حامله می کند که این برادر، پسر همان زن کولی است.. ولی مرد گل فروش به مشتریهای دیگرش مشغول بود و اهمیتی به او نمی داد.. به پسرش که یکماه بیشتر از خدمت سربازی اش باقی نمانده بود فکر می کرد که در آخرین نامه اش نوشته بود که در جوخه اعدام است و سربازان فراری را تیرباران می کند..

** گویا یکی از خوابهایم باشد..

T

نظرات 9 + ارسال نظر
مشمولک جمعه 29 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 09:34 ب.ظ http://mashmolak.blogsky.com

جالب بود به منم سر بزن خوشحال میشم !!!!
این قسمت عشق شوفری

[ بدون نام ] جمعه 29 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 10:22 ب.ظ http://Zooghal.Blogsky

یاحق
باورت می شود...
من اشک در چشمانم حلقه زده...

نازی جمعه 29 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 11:42 ب.ظ http://blachrose.blogsky.com

سلام دوست من مطلب خوبی بود بیا پیش من خوشحال میشم

پیامبرمرده دیوانگان زنده شنبه 30 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 01:10 ق.ظ http://payambaredivanegan.persianblog.com

اعدام باید حتما در روزی بارانی باشد . فقط یک شب استثناست .آنهم شبی که صبح روز بعد ش پنجره ای بشکند.

میو شنبه 30 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 05:01 ق.ظ http://barahooot.persianblog.com

توپ بود..بازم از این خوابا ببین

ساغر یکشنبه 1 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 10:52 ب.ظ

چقدر نا آشناست این متن. چقدر نا آشناست با تو

مازیار دوشنبه 2 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 12:41 ب.ظ http://maziyar86.persianblog.com

خیلی خوشم اومد. من از هزیان گفتن خیلی خوشم میاد.

بیسکی پنج‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 02:04 ب.ظ http://www.partofhell.persianblog.com

خیلی باحال بود یه سیکل مسخره .دقیقا دنیای واقعیه خودمونه

shotor سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:27 ق.ظ

baziam az hazyoon noon mikhooran dig...:D vali jane to ghablan ye ja khoonde boodam...:P

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد