VAJAK

abG faT.. asghar1chesh.. Agh Teymoor

VAJAK

abG faT.. asghar1chesh.. Agh Teymoor

من جستجو نمی کنم.. پیدا می کنم !!

Pablo - Teymoor

به یابو گفتن بابات کیه؟ گفت ننم اسبه !!

T

چراغ را روشن می کنی.. و چراغ تو را روشن می کند !!

T

منتظر شلیک جوخه اعدام بود و در چند ثانیه آخر عمر خاطراتش را مرور می کرد.. به آن روز بارانی در کوه فکر می کرد که ناگاه کلبه ای یافته بود و صاحبانش او را چون میهمانی عزیز پذیرفته بودند و او با آنها از نحوه فرار خود حرف زده بود و صاحب خانه هم داستان دختری را گفته بود که هر شب با مردی دیگر می خوابید و شبی را یاد داشت که با مردی متفاوت خوابیده بود.. شبی که به راستی خوابیده بودند و صبح با صدای شکسته شدن شیشه پنجره بیدار شده بودند و مرد به کنار پنجره رفته بود و با آرامی خاصی بچه هایی را نگاه می کرد که روی دیوار نشسته اند و کتابی را نگاه می کنند.. به خوبی معلوم بود که سواد چندانی ندارند و فقط عکسهای کتاب را مسخره می کنند.. عکسهایی که همگی آنها را عکاسی گرفته بود که به تازگی صاحب فرزندی شده بود و می خواست با چاپ کتاب عکسش مقداری از مخارج روزمره را تامین کند.. عکاسی که زنش را دوست داشت.. گو اینکه گاهی بگو مگویی کوتاه بینشان رخ می داد که بیشتر موضوع شکایت زن از حرفهء عکاس بود.. او دوست نداشت شوهرش در خیابانها راه برود و از مردم عکس بگیرد.. او همیشه در رویای مردی بود که در جوانی جان او را از خطر غرق شدن در دریاچه ای که آن روزها به قطر 15 سانت یخ بسته بود و جوانها رویش پاتیناژ می رفتند و مادرها بچه های کوچکتر را قدقن می کردند که مبادا پایشان را روی یخهای دریاچه بگذارند که اگر بگذارند تا دو هفته از پول تو جیبی خبری نیست.. پول تو جیبی ای که گاهی تا ماه ها هم خبری از آن نمی شد.. فقط شبهای کریسمس بود که مادر بزرگ چند سکه ای را از کیف قرمز رنگش که همیشه همراهش بود و یکبار تعریف کرده بود که چطور پدر بزرگ درآمد 7 هفته کار در معدن را برای خرید آن به فروشنده دورگردی که خودش میگفت به 5 زبان بلد است بخواند و بنویسد ولی نتوانسته بود نامه ای که از خارج برای زن بیوه همسایه آمده بود و ادعا داشت که از برادرش است را برایش ترجمه کند.. یکبار شنیده بودم که زن بیوه همسایه به گلفروشی که درست زیر خانه ما مغازه داشت میگفت که با برادرش ناتنی است و تا حالا او را ندیده.. پدرش در یکی از سفرهای خود یک زن کولی را حامله می کند که این برادر، پسر همان زن کولی است.. ولی مرد گل فروش به مشتریهای دیگرش مشغول بود و اهمیتی به او نمی داد.. به پسرش که یکماه بیشتر از خدمت سربازی اش باقی نمانده بود فکر می کرد که در آخرین نامه اش نوشته بود که در جوخه اعدام است و سربازان فراری را تیرباران می کند..

** گویا یکی از خوابهایم باشد..

T

مای لایف..
یه چیزی شبیه به نقاشیهای پشت تلفن !!

T

بی معرفت....



عجب بی معرقتهایی هستن .....!!!! تو این دنیا ذره ای معرفتت تو وجود آدمها نیست....
کی با حرف من موافقه!!!!  باید موافق باشید.....


هر کی این نوشته رو می خونه بی معرفته!!! آخه چرا کسی جواب سلام من رو نداااااااااااااد!!!؟؟؟


                                                   معطرض:KAFATR ZOGHY